تخيلات رضا
ديروز رضا پيش مادربزرگش بود يعني تنها بود من و پدرش سركاربوديم. ظهر ساعت سه كه رفتم خونه ديدم رضا با شوق و ذوق حرف يه كبوترو مي زنه كه خيلي كوچيكه و رضا امروز پيداش كرده من هم باورم شد كه كبوتر پيدا كرده (چون از وقتي كه يه همسايه جديد برامون اومده و حياط خلوت خونشو تبديل به آشيانه حدود 200 كبوتر كرده، ديدن كبوتر تو فضاي محلمون ديگه چيز عجيب و غريبي نيست) برا همين با اشتياق بهش گفتم كه بياره من ببينمش ديدم يه پلاستيك كه همشكل كبوتر بوده رو تو حياط پيدا كرده و از صبح تا ظهر با اون مشغول شده كه اين كبوترمه
بعد از خواب ظهرش با نگراني اومد پيشم (تو آشپزخونه در حال تدارك افطاري بودم) كه كبوترم نيست. خلاصه با هم دنبال كبوتر گشتيم ديديم درست تو تخت رضا زير بالشتش رفته بود.
من هم برا اينكه تو ذوق بچم نخوره تا شب مثل يه كبوتر واقعي باهاش برخورد مي كردم دون و آبش مي دادم ميشستمش مي خوابوندمش پيشمون و خلاصه مابقي كارها....
عكسشو مي ذارم ولي نمي دونم قابل تشخيص هست يا نه